درسي از اديسون
اديسون در سنين پيري پس از اختراع لامپ يکي از
ثروتمندان آمريکا به شمار مي رفت و درامد
سرشاري را تمام و کمال در آزمايشگاه مجهزش که
ساختمان بزرگي بود هزينه مي کرد. اين
آزمايشگاه بزرگترين عشق پيرمرد بود.هر روز
اختراعي جديد در آن شکل مي گرفت تا آماده
بهينه سازي و ورود به بازار شود.در همين روزها
بود که نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به
پسر اديسون
اطلاع دادند آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد
و حقيقتا کاري از کسي بر نمي آيد و تمام تلاش
ماموران فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به
ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند که
موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد
رسانده شود.
پسر با خود انديشيد که احتمالا پيرمرد با
شنيدن اين خبر سکته مي کند
و لذا از بيدار کردن او منصرف شد و خودش را به
محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد که پيرمرد
در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يک صندلي
نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را
نظاره مي کند.پسر تصميم گرفت جلو نرود و
پدر را آزار ندهد.او مي انديشيد که پدر در
بدترين شرايط عمرش بسر مي برد. ناگهان پدر سرش
را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و
سرشار از شادي گفت:پسر تو اينجايي؟مي بيني
چقدر زيباست؟ رنگ آميزي شعله ها را مي بيني ؟
حيرت آور است!من فکر مي کنم که آن شعله هاي
بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفربه وجود
آمده است!واي!خداي من خيلي زيباست!کاش مادرت
هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد.
کمتر کسي در طول عمرش امکان ديدن چنين منظره
زيبايي را خواهد داشت! نظرتو چيست پسرم؟ پسر
حيران و گيج جواب داد:پدر تمام زندگيت در آتش
ميسوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي
کني؟ چطور مي تواني؟من تمام بدنم مي لرزد و تو
خونسرد نشسته اي؟ پدر گفت: پسرم از دست من
و تو که کاري برنمي آيد.مامورين هم که تمام
تلاششان را مي کنند. در اين لحظه بهترين کار
لذت بردن از منظرهايست که ديگر تکرار نخواهد
شد! در مورد آزمايشگاه و بازسازي و نوسازي
آن فردا فکر مي کنيم! الان موقع اين کار نيست!
به شعله هاي زيبا نگاه کن که ديگر چنين امکاني
را نخواهي
داشت!
فردا صبح اديسون به خرابه ها نگاه کرد و
گفت:"ارزش زيادي در بلاها وجود دارد. تمام
اشتباهات ما در اين آتش سوخت.خدا را شکر که مي
توانيم از اول شروع کنيم."توماس آلفا اديسون
سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول کار
بود و همان سال يکي از بزرگترين اختراع
بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان
نمود.آري او گرامافون را درست يک سال پس از آن
واقعه اختراع کرد.
ارزش
زيادي در بلاها وجو دارد چون تمام اشتباهات در
آن از بين مي رود.
نيت
کشاورز فقيري
براي پيدا کردن غذا يا شکاري به دل جنگل رفت .
هنوز مسير زيادي را طي نکرده بود که صداي
فرياد کمکي به گوشش رسيد . صدا را دنبال کرد
تا به منبع آن رسيد
و ديد که پسربچه اي در باتلاقي افتاده
و آهسته و آرام به سمت پايين مي رود.
کشاورز با هزار بدبختي با به خطر انداختن جان
خود
بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمي نجات دهد
. فرداي آن روز وقتي که کشاورز در زمينش مشغول
کار بود ،
کالسکه مجللي
در کنار نرده هاي ورودي زمين کشاورز ايستاد .
دو سرباز از آن پياده شدند و در را براي مرد
قد بلندي که لباس هاي اشرافي بر تن داشت باز
کردند. زماني که آن مرد پايين آمد ، خود را
پدر پسري که کشاورز روز گذشته او را از مرگ
نجات داده بود ، معرفي کرد.
او به کشاورز گفت که مي خواهد اين محبتش را
جبران کند و حاضر است در عوض کار بزرگي که او
انجام داده است ، هر چه بخواهد به او بدهد.
کشاورز به مرد ثروتمند گفت که او اين کار را
براي رضاي خدا و به خاطر انسانيت انجام داده و
هيچ چشم
داشتي در مقابل آن ندارد.
در همين موقع پسر کشاورز از ساختمان وسط زمين
بيرون آمد. مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز
پسري هم سن و سال پسر خودش دارد، به پيرمرد
گفت : حال که تو پسرم را نجات دادي ، من هم
پسر تو را مثل پسر خودم مي دانم.
پس اجازه بده هزينه تحصيل او را در بهترين
مدارس و دانشگا ه ها بپردازم.
آن پسر کسي نبود جز الکساندر فليمينگ.چند
سال بعد و دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به
بيماري لاعلاجي مبتلا شد و اين بار الکساندر ،
پسر کشاورز که امروز يک دانشمند برجسته بود با
داروي جديدش بار ديگر جان آن پسر را نجات داد
جالب است بدانيد که آن مرد ثروتمند و نجيب
زاده کسي نبود
جز لردراندلف چرچيل و پسرش هم کسي نبود جز
وينستون چرچيل.
و به این سان پنی سیلین ساخته شد
در پانزدهم سپتامبر 1928 سال روز کشف پنی
سیلین است
دکتر آلکساندر فلمینگ میکرب شناس دانشکده
پزشکی لندن بر حسب اتفاق بشقاب کشت
باکتری
Staphylococcus
را بدون پوشش در گوشه ای
گذاشته بود .
همان روز سراغ بشقاب رفت و مشاهده کرد
که بر اثر وزش
باد یا عوامل دیگر ، روی یک گوشه بشقاب مقداری
کپک نشسته است ، ظرف را زیر
میکرسکوپ قرار داد تا نوع کپک را بشناسد که
متوجه شد در آن قسمت باکتری ها مرده اند وبه
این ترتیب موفق به کشف یک میکرب کش شد که
تا کنون صد ها میلیون تن را نجات داده است
وی نام این ماده
را
Penicillin
گذارد.
چگونه نوبل ، نوبل شد
هنگامی که برادرآلفرد نوبل از دنیا رفت ، او
در شهر استکهلم روزنامه ای خرید تا از
چاپ آگهی در گذشت
برادرش اطلاع حاصل کند اما دریافت
که روزنامه نگاران اورا با برادرش اشتباه
گرفته اند ، او فرصتی یافت تا آگهی در
گذشت خود را در روزنامه بخواند واز نظر دیگران
نسبت به خود آگاه شود .
همانطور که
میدانید الفرد نوبل پیش از آن که بنیان جایزه
ی نوبل را بگذارد ، دینامیت را اختراع کرده
بود ، فکر می کنید که او در روزنامه چگونه
مطالبی را در باره خود خواند ؟
در خبر درگذشت
، اورا
مخترع دینامیت که عامل تخریب وانهدام شمرده می
شد معرفی کرده بودند . چنین نظری
سراسیمه وبرافروخته اش کرد . اوانتظار نداشت
پس از مرگش با چنین توصیفی بشناسندش ، از آن
پس کوشید تا خود را اصلاح کند ، او تمام
دوستان و نزدیکانش را گرد آورد واز انان خواست
تا چیزی را که با تخریب و ویران گری متضاد
باشد بیابند ، آنان به اتفاق صلح وآشتی را
نقطه ی مقابل ویران گری دانستند ، چنین
شد که در فلسفه زندگی خود تجدید نظر کرد و
کوشید تا چیزی را به وجود آوردکه بتواند
رودرروی تخریب قرار گیرد وبه نام نیک او پس از
مرگ بیانجامد ، او پایه گذار جایزه نوبل به
اسطوره ای تبدیل شد
وصیت نامه الفرد نوبل 27 نوامبر 1895 – پاریس
کل سرمایه من باید به طریقه زیر مصرف شود ،
سرمایه را وکلاء باید محلی مطمئن سرمایه گذاری
کنند وصندوقی تشکیل شود که منافع سالانه ی این
صندوق به کسانی اهداء شود که در طول سال گذشته
بیشترین منفعت را به بشریت رسانده اند ، منفع
مذکور
به پنج سهم مساوی به شرح زیر تقسیم گردد:
1-
سهمی از آن به شخصی که در
رشته فیزیک
مهم ترین اکتشاف یا اختراع را انجام داده
باشند اختصاص یابد .
2-
سهمی دیگر به کسی که مهم ترین اکتشاف را در
رشته شیمی
انجام داده اختصاص یابد
3-
وسهمی دیگر به کسی که مهم ترین اکتشاف را در
زمینه
فیزیولوژی و پزشکی انجام داده
اختصاص یابد
4-
سهمی دیگر به کسی که در عرصه ی
ادبیات
بهترین اثر را در راستای آرمان گرائی پدید
آورده باشد اختصاص یابد
5-
بالاخره سهمی دیگر را به کسی که بیشترین یا
بهترین
تلاش
را برای ایجاد حس برادری بین ملل
، برای حذف یا کاهش نیروهای مسلح وبرای
برگزاری و ارتقاء همایش های صلح جویانه انجام
داده باشد .
آروزو می کنم که این جائزه بدون توجه به ملیت
ها به نامزد ها اعطاشود به نحوی که شایسته
ترین افراد این جایزه را دریافت کنند.
ارزش انسان ها به چیزهائی است که بیشتر دوست
دارند.
حضرت علی (ع)
پس کوشش کنیم خدمت به خلق راپیشیه خود سازیم.
پروفسور سلطان زاده
شریف
ترین دلها دلی است که اندیشه آزار کسان در آن
نباشد.
زرتشت
حاصل دنیا بپرسیدم من از
فرزانه ای
گفت یا وهمی است یا خوابی است
یا افسانه ای
گفتمش از حاصل عمرم گو تا
بدانم عمر چیست ؟
گفت یا برقی است یا شمعی است
یا پروانه ای
گفتمش این ها که می بینی چرا؟
دل بسته اند
گفت یا خوابند یا مستند یا
دیوانه اند
سرود ای ایران ای مرز پر گهر
چرا وچگونه ساخته شد ؟
در شهریور 1323 زمانی که نیروهای انگلیسی
ودیگر متفقین تهران را اشغال نموده بودند ،
حسین گل گلاب
تصنیف سرای معروف ، از یکی از خیابان های
مشهور تهران میگذرد ------- او مشاهده میکند
که بین
یک سرباز انگلیسی ویک افسر ایرانی
بگو مگو میشود وسرباز انگلیسی کشیده محکمی در
گوش افسر ایرانی می نوازد ، گل گلاب پس از
دیدن این صحنه ، با چشمان اشک آلود به
استودیوی
روح الله خالقی
(موسیقی دان)
می رود وشروع به گریه می کند ،
علامحسین بنان
میرسد ماجراچیست ؟ او ماجرا را تعریف می کند
ومیگوید ، کار ما به اینجا رسیده که یک سرباز
اجنبی توی گوش افسر ایرانی بزند إ سپس کاغذ
وقلم را بر میدارد وبا همان حال غمگین و گریه
آلود ، این شعر را می سراید:
ای ایران ای مرز پرگهر ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان پاینده مانی
وجاودان
ای دشمن إ ارتوسنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم
همانجا روح الله خالقی موسیقی آن را می نویسد
وبنان نیز آن را می خواند
وظرف هفته یک هفته
تصنیف
" ای ایران "
در یک ارکستر بزرگ اجرا می شود ، زنده باد
ایران وایرانی
ملانصرالدین
مجلس عروسی یکی از بزرگان بودوملانصرالدین هم
دعوت کرده بودند
، وقتی می خواست وارد شود ، در مقابل او
دو در ب
وجود داشت با اعلامی بین مضمون : از این
درب عروس وداماد وارد می شوند واز درب دیگر
دعوت شدگان ، ملا از درب دعوت شدگان وارد
شد ، در آنجا هم دو درب وجود داشت واعلامی
دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند
که هدیه آورده اند واز درب دیگر دعوت شدگانی
که کادو نیاورده اند ، ملا طبعا از درب دومی
وارد شد ، ناگهان خودرا در کوچه دید ،
همانجائی که وارد شده بود إإإ
این داستان زندگی مااست
، کسانی که به زندگی خود دعوت می کنیم (
رابطه هائی را آغاز می کنیم ) اما وقتی متوجه
می شویم از آن ها چیزی عایدمان نمی شود ،
رابطه را قطع وافراد را به حال خودشان رها می
کنیم ، روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی
حاکم بر مناسبات تجاری واقتصادی نیست ، عشق بر
مبنای ترس وضعف محاسبه گر است ، اگر محبتی می
کنیم توقع جبران داریم ، دوست داشتن های ما
قید وشرط وتبصره دارد ، حساب وکتاب دارد ،
اگر کسی را دوست
داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر
شود ، اگر رابطه ای سود آور نباشد
آن را ادامه نمیدهیم،
چه ستمگر است آن که از جیبش به تو می بخشد تا
از قلب تو چیزی بگیرد.
حكما گفته اند
دلاگرايدت روزي غمي پيش
چو ياري باشدت غمخوار غم نيست. براي
روز محنت يار بايد وگرنه روز راحت يار كم
نيست
چراداد می زنیم ؟
استادي از شاگردانش پرسيد چرا ما وقتي عصباني
هستيم داد مي زنيم؟
چرا مردم هنگامي که خشمگين
هستند صدايشان را بلند مي کند و سر هم داد مي
کشند؟
شاگردان فکري کردند و يکي
از آن ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و
خونسرديمان را از دست مي دهيم.
استاد پرسيد :
اينکه
آرامشمان را از دست مي دهيم درست است اما چرا
با وجودي که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد
مي زنيم؟ آيا نمي توان با صداي ملايم صحبت
کرد؟
چرا
هنگامي که خشمگين هستيم داد مي زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب هايي
دادند اما پاسخ هاي هيچکدام استاد را راضي
نکرد.
سرانجام استاد چنين توضيح داد : هنگامي که دو نفر از دست يکديگر عصباني هستند، قلب
هايشان از يکديگر فاصله مي گيرد. آنها براي
اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد
بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد،
اين فاصله بيشتر است و آن ها بايد صدايشان را
بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد:
هنگامي که دو نفر عاشق
همديگر باشند چه اتفاقي مي افتد؟
آن ها سر هم داد نمي زنند
بلکه خيلي به آرامي با هم صحبت مي کنند. چرا؟
چون قلب هايشان به هم نزديک است. فاصله قلب
هايشان بسيار کم است.
استاد ادامه داد :
هنگامي که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه
اتفاقي مي افتد؟
آن ها حرف معمولي هم با هم
نمي زنند و فقط در گوش هم نجوا مي کنند و
عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي شود.
سرانجام، حتي از نجوا کردن هم بي نياز مي شوند
و فقط به يکديگر نگاه مي کنند. اين هنگامي است
که ديگر هيچ فاصله اي بين قلب هاي آ ن ها باقي
نمانده باشد.
اميدوارم روزي رسد که تمامي انسان ها قلب
هايشان به يکديگر نزديک شود.
حکما گفته اند
دلا گر آیدت روزی غمی پیش جو یاری باشدت غمخوار غم نیست
برای
روز محنت یار باید
وگرنه روز راحت یار کم
نیست
آب باشید
در خیرتم از خلقت آب اکر با درخت هم نشین شود
، آن را شکوفا می کند ، اگر با آتش تماس بگیرد
، آن را خاموش می کند ، اگر با ناپاکی ها
برخورد کند ، آن را تمیز می کند ، ، اگر با
آرد هم آغوش شود ، آن را آماده طبخ می کند ،
اگر با خورشید متفق شود ، رنگین کمان ایجاد می
شود ،
ولی اگر تنها بماند ، رفته رفته گنداب می
گردد
،
دل ما نیز بسان آب است ، وقتی با دیگران است ،
زنده وتاثیر پذیر است ،
ودر تنهائی مرده وگرفته است
.
نکته
·
در30 سالگی کارش را از دست داد إ
·
در
32 سالگی در یک دادگاه حقوق شکست خورد إ
·
در35 سالگی ، عشق دوران کودکیش را از دست داد
إ
·
در
36 سالگی دچار اختلال اعصاب شد إ
·
در
38 سالگی در انتخابات شکست خورد إ
·
در
44 ، 46 ، 48 سالگی در انتخابات
کنگره شکست خورد إ
·
در
55 سالگی باز نتوانست سناتور ایالت شود إ
·
در
60 سالگی به ریاست جمهوری آمریکا برگزیده شد
إ
·
اونظام برده داری را از آمریکا از بین برد إ
·
نام
او آبراهام لینکن بود
·
جا
نزد ، هرگز جا نزد ، بازندگان آن هائی هستند
که جا زدند
خواجه حافظ شیرازی
ای بی خبر بکوش که صاحب
خبر شوی تا راهرو نباشی کی راهبر شوی؟
در مکتب حقایق پیش ادیب
عشق هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان
ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی وزر شوی
خواب وخورت زمرتبه خویش
دور کرد آن گه رسی به خویش که بی خواب
وخور شوی
گر نور عشق حق به دل وجا
نت اوفتد بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو
گمان مبر کز آب هفت بحر به یک موی تر
شوی إ
از پای تاسرت همه نور
خدا شود در راه ذوالجلال چو پا وسر
شوی
وجه خدا ، اگرشودت منظر
نظر زین پس شکی نماند که صاحب نظر
شوی
بنیاد هستی توچو زیروزبر
شود در دل مدار هیچ که زیروزبر
شوی
گردر سرت هوای وصال است
حافظا إ باید که خاک درگه اهل هنر شوی
کودکان از زندگانی می آموزند
-
اگر در
زندگی کودکی را سرزنش کنند ، او
ایراد گیری وشماتت کردن را می آموزد
-
اگر
کودکی را تحسین کنند ، او آداب قدردانی
را می آموزد
-
اگر با
کودکی دشمنی کنند ، او جنگیدن را می آموزد
-
اگر با
کودکی مداراکنند ، او صبوری را می
آموزد
-
اگر
کودکی را مسخره کنند ، او خجالتی بار می
آید
-
اگر
کودکی را تشویق کنند ، او اطمینان به
نفس پیدا می کند
-
اگر
کودکی خجالتی باشد ، اواحساس انفعال
خواهد کرد
-
اگر
کودکی احساس مقبولیت کند ، او می آموزد
چگونه برای خود ارزش قائل شود
-
اگر با
کودک رفتار مناسب شود ، او داوری را می
آموزد
-
اگر با
کودکی با صمیمیت ورفاقت رفتار شود ، او
مفهوم عشق ومحبت را می آموزد
-
با
کودک به هر نحو که برخورد شود ، او با
جامعه همان گونه رفتار خواهد کرد
بخش هایی از دعای کمیل بن زیاد خطاب به
پروردگار یکتا
خدايا از تو درخواست ميکنم به آن رحمت
بىانتهايت که همه موجودات را فراگرفته است
و بتوانايى بىحدت که بر هر چيز مسلط و قاهر
است و همه اشياء خاضع و مطيع اوست و تمام
عزتها در مقابلش ذليل و زبون است
و به مقام جبروت و بزرگيت که همه قدرتها برابر
او مغلوب است
و به عزت و اقتدارت که هر مقتدرى از مقاومتش
عاجز است
و به سلطنت و پادشاهيت که بر تمام قواى عالم
برترى دارد
و بذات پاکت که پس از فناى همه موجودات باقى
ابدى است
و بنامهاى مبارکت که در همه ارکان عالم هستى
تجلى کرده است
و به نور تجلى ذاتت که همه عالم را روشن ساخته
است
که
خدايا ببخش آن گناهانى را که بر من کيفر عذاب
نازل مىکند
خدايا ببخش آن گناهانى را که در نعمتت را به
روى من مىبندد
خدايا ببخش آن گناهانى را که مانع قبول
دعاهايم مىشود
خدايا ببخش آن گناهانى را که بر من بلا
مىفرستد
خدايا هر گناهى که مرتکب شدهام و هر خطايى از
من سر زده همه را ببخش
اى خدا من به ياد تو بسوى تو تقرب مىجويم و
فقط تو را شفيع خود میگیرم
و از درگاه جود و کرمت مسئلت مىکنم که مرا به
مقام قرب خود نزديک سازى و شکر و سپاست را به
من بياموزى .
خدايا از تو مسئلت مىکنم با سؤالى از روى
خضوع و ذلت و خشوع و مسکنت
که کار بر من آسان گيرى و به حالم ترحم کنى و
مرا به قسمت مقدر خود خوشنودو قانع سازى و در
هر حال مرا متواضع گردانى
خدايا من فقط از تو در خواست مىکنم و تنها به
درگاه تو در سختيهاى عالم عرض حاجت می کنم
اى خدا پادشاهى تو بسيار با عظمت است و مقامت
بسى بلند است و مکر و تدبيرت در امور پنهان
است و
فرمانت در جهان هويداست و قهرت بر همه غالب
است و قدرتت در همه عالم نافذ است و کسى از
قلمرو حکمت فرار نتواند کرد .
خدايا من جز تو کسى را نمىيابم که گناهانم را
ببخشد و بر اعمال زشتم پرده پوشاند و کارهاى
بدم (از لطف و کرم) به کار نيک بدل کند
خدايى جز تو نيست اى ذات پاک و منزه و به حمد
تو مشغولم
،
ستم نمودم و خاطرم آسوده به اين بود که هميشه
مرا ياد کردى و بر من لطف و احسان فرمودى
اى خدا غمى بزرگ در دل دارم و حالى بسيار
ناخوش و اعمالى نارسا
و زنجيرهاى علايق مرا در بند کشيده و آرزوهاى
دور و دراز دنيوى از هر سودى مرا باز داشته است
اى خداى بزرگ و سيد من به عزت و جلالت قسم که
عمل بد و افعال زشت من دعاى مرا از اجابتت منع
نکند
اى خدا به عزت و جلالت سوگند که با من در همه
حال رأفت و رحمت فرما و در جميع امور مهربانى
کن
اى خدا اى پروردگار جز تو من که را دارم تا از
او درخواست کنم که غم و رنجم را برطرف سازد
اى خدا اى مولاى من تو بر من حکم و دستورى
مقرر فرمودى و من در آن به نافرمانى پيرو هواى
نفس گرديدم.
ببخشای مارا که بخشندگی تو را سزاست یا رب
العالمین.
دربیکرانه زندگی دوچیز افسونم
کرد:
رنگ آبی آسمان که می بینم
ومیدانم که نیست
وخدائی که نمی بینم ومیدانم
که هست
در شگفتم که سلام آغاز هر
دیدار است
ولی در نماز پایان است
شاید این بدان معنی است که :
که پایان نماز آغاز دیدار
است
خدایا بفهمانم که بی تو چه می
شوم ؟
اما نشانم نده
خدایا هم بفهمانم وهم نشانم
بده
که با تو چه خواهم شد ؟
کفش کودکی را دریا برد
کودک روی ساحل نوشت دریای
دزد
آن طرف تر مردی که صید خوبی
داشت
روی ماسه ها نوشت دریای
سخاوتمند
جوانی غرق شد مادرش نوشت
دریای قاتل
پیرمردی مرواریدی صید کرد
ونوشت دریای بخشنده
موجی نوشته هارا شست دریا
آرام گفت :
به قضاوت دیگران اعتنا نکن
اگر می خواهی دریا باشی
در آن چه گذشت در آن چه شکست
در آن چه نشد
زندگی اگر آسان بود با گریه
آغاز نمی شد
به نام مهربان ترین
منم پروردگارت ، خالقت از
ذره ای ناچیز ، صدایم کن ، مرا
آموزگارقادر خود را ، قلم را
، علم را من هدیه ات کردم
بخوان مارا ، منم معشوق
زیبایت ، منم نزدیک تر ازتو به تو
اینک صدایم کن ، رها کن غیر
مارا ، سوی ما بازآ
منم پرور گار پاک وبی همتا ،
منم زیبا ،
که زیبا بنده ام را دوست می
دارم ، توبگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید ،
تورا در بیکران دنیای پر غوغا
رهایت من نخواهم کرد ، بساط
روزی خود را به من بسپار ،
رها کن غصه یک لقمه آب و نان
فردا را ،
تو راه بندگی طی کن ، تودعوت
کن مرا بر خود ،
به اشکی ، یا ندائی ،
میهمانم کن ، که من چشمان اشک آلودت را
دوست میدارم ، طلب کن خالق
خود را ، بجو مارا ،
تو خواهی یافت ، که عاشق
می شوی بر ما ،
بخوان مارا
تو غیر از ما خدای دیگری داری
؟ رها کن غیر مارا
آشتی کن با خدای خود ، تو غیر
از ما چه می جوئی ؟
تو با هرکس به غیر از ما چه می
گوئی ؟
وتو بی ما چه داری ؟ هیچ
بگو با ما چه کم داری عزیزم
؟ هیچ
هزاران کهکشان و کوه و دریا
را ،
وخورشید و گیاه و نور و هستی
را
برای جلوه خود آفریدم من ،
ولی وقتی تورا من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
توزیباتر از خورشید زیبایم ،
توئی والاترین مهمان دنیایم
،
که دنیا بی تو چیزی چون تورا
کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
ببینم چشم های خیست آیا گفته
ای دارند ؟
بخوان مارا ، خجالت می کشی از
من ؟
بگو ، جز من کس دیگر نمی فهمد
کریستن دی لارسن در کتابی تحت عنوان توصیه
هایی برای خوش بینان می گوید :
به قدری قوی و قدرتمند باشید
که هیچ کس و هیچ چیز قادر به بر هم زدن آرامش
خیالتان نشود. به هر کس که می رسید ، از
شادکامی و سلامتی ، از آرامش و شکوفایی و از
سعادت و نیکبختی سخن بگویید. به جنبه ی
خوشایند هر چیز نگاه کنید. فقط به بهترین ها
فکر کنید ، فقط به خاطر بهترین ها کار کنید و
فقط در انتظار بهترین ها باشید با دیدن و
شنیدن موفقیت دیگران به همان اندازه شاد و
خوشحال شوید که از موفقیت خود شاد و خوشحال می
شوید اشتباهات گذشته را به فراموشی بسپارید و
با عزم راسخ و ثبات قدم بیشتر به سوی
دستاوردهای عظیم آینده بشتابید به هر کس که می
رسید ، لبخند بزنید. برای اصلاح خود به قدری
وقت صرف کنید که وقتی برای انتقاد از دیگران
نداشته باشید. در مقابل بیم و دلهره چون کوه
باشید و در مقابل خشم و عصبانیت ، سر به راه.
**********************
می گویند: روزی مولانا ،شمس
تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین
رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی
میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای
من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر
تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این
موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من
شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از
کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو
برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم
بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب
خریداری کن.
- در این شهر همه مرا
میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و
شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری
باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب
ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت
کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به
شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای
بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری
نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله
مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما
همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به
تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل
میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس
از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج
نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در
قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر
تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی
مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه
روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان
مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای
مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به
او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و
شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه
را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد
. مرد ادامه داد: "این
منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا
میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به
خانه میبرد!"
سپس بر صورت جلاالدین رومی
آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از
سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را
دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال
انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند
که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای
دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده
کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش
رسانند.
در این هنگام شمس از راه
رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم
نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت
شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی
سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول
میکند "
رقیب مولوی فریاد زد: "این
سرکه نیست بلکه شراب است"
شمس در شیشه را باز کرد و
در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از
محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون
شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید
و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست
های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید:
برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و
مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج
بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی
آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر
میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه
ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک
شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به
صورتت انداختند و بر فر قت کوبیدند و چه بسا
تو را به قتل می رساندند.
این سرمایه ی تو همین بود
که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به
چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع
از بین نرود.
دنیا همه هیچ و اهل دنیا
همه هیچ
ای هیچ از برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از مرگ چه باقی
ماند
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ.
وقتی بدانید به کجا می روید؛
تبدیل به شخص موثرتری می شوید
***************************
ﺩﺭ ﺣﺪﻭﺩ ١٩٥٠
ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ، ﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﺭﺷﻠﻴﻢ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮﺩ، ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ
ﻭﻳﺮﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻣﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﮔﻰ ﮔﺮﻓﺖ . ﺣﺪﻭﺩ
٤٥ ﺗﺎ ٦٠ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﺩﮔﺎﻥ، ﺑﺮﺍﻯ ﺳﺎﺧﺘﻦ
ﻛﻮﻟﻮﺳﻴﻮﻡ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ . ﺑﺨﺶ ﺑﺰﺭﮔﻰ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ
ﺑﺮﺩﮔﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﻴﻦ ﻛﺎﺭ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ .
ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺍﻓﺘﺘﺎﺣﻴﻪ ﻛﻮﻟﻮﺳﻴﻮﻡ ﺑﺎ ﻛﺸﺘﺎﺭ ٩ ﻫﺰﺍﺭ
ﺣﻴﻮﺍﻥ ﻏﻴﺮﺍﻫﻠﻰ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﺷﺪ .
ﺩﺭ ﻛﻮﻟﺴﻴﻮﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺯﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﻨﺠﻢ ﺑﻮﺩ، ﻛﻪ ﺩﻳﺪ
ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﺪﻯ ﺑﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ . ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺯﻧﺎﻥ
ﺩﺭ ﻛﻮﻟﻮﺳﻴﻮﻡ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻧﺎﺍﻣﻦ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﻙ
ﺑﻮﺩ، ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﺳﻜﻮﻫﺎﻯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺏ ﻫﺎﻳﻰ ﻧﮕﻪ
ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﻴﺸﺪ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﻯ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﻴﺸﺪﻧﺪ
ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ٥٠ ﻣﺘﺮﻯ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺳﻘﻮﻃﻰ
ﻣﺮﮔﺒﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﻣﻦ
ﺑﻮﺩ . ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺳﻜﻮﻫﺎﻯ ﺳﻨﮕﻰ ﻣﻰ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ .
ﻛﻮﻟﻮﺳﻴﻮﻡ، ﻣﺤﻞ
ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﻯ ﺟﺸﻨﻬﺎﻯ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻡ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ
ﻃﻰ ﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻬﺎ، ﻛﻪ ﻫﺮ
ﺑﺎﺭ ١٠٠ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺩﺭﺍﺯﺍ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ، ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺩﺭﻧﺪﻩ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﺮﺩﮔﺎﻥ ﻭ ﮔﻼﺩﻳﺎﺗﻮﺭﻫﺎ ﻣﻰ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ
ﻳﺎ ﮔﻼﺩﻳﻮﺗﻮﺭﻫﺎ، ﻛﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻣﻴﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ
ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻰ ﺑﻪ ٢٢ ﺳﺎﻟﮕﻰ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪ، ﺭﺍ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ
ﻛﺸﺘﻦ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ . ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻡ ﻧﻴﺰ
ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻛﺸﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﻣﻴﺒﺮﺩﻧﺪ .
ﺩﺭ ﻃﻰ ﻫﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﺸﻦ ﻫﺎ ﺣﺪﻭﺩ ٥ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺮﺩﻩ
ﻭ ﮔﻼﺩﻳﻮﺗﻮﺭ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪﻧﺪ . ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ
ﺟﺸﻦ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺤﻜﻮﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ
ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺩﺭﻧﺪﻩ ﻣﻰ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ
ﺷﻮﻧﺪ . ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻡ ﻧﻴﺰ ﺷﺎﻫﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺯﻧﺪﻩ
ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺁﺩﻣﻴﺎﻥِ
ﺗﻴﺮﻩ ﺑﺨﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﻛﻞ، ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﻳﻚ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ
ﻧﻔﺮ، ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ٥٠٠ ﺗﺎ ٧٠٠ ﻫﺰﺍﺭ ﮔﻼﺩﻳﺎﺗﻮﺭ، ﺩﺭ
ﺻﺤﻦ ﻛﻠﻮﺳﻴﻮﻡ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻭﺣﺸﻴﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ .
ﺍﻳﻦ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﭼﻬﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺘﺮ ﻣﺮﺑﻌﻰ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ
ﻗﺘﻠﮕﺎﻩ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ،
ﻛﻮﻟﻮﺳﻴﻮﻡ ﻣﺤﺒﻮﺑﺘﺮﻳﻦ ﺑﻨﺎﻯ ﺍﻳﺘﺎﻟﻴﺎ، ﻧﻤﺎﺩ ﺷﻬﺮ
ﺭﻭﻡ ﻭ ﺗﻤﺪﻥ ﺭﻭﻣﻰ ﺍﺳﺖ . ﻫﻤﻪ ﺭﻣﻴﺎﻥ،
ﺍﻳﺘﺎﻟﻴﺎﻳﻴﻬﺎ ﻭ ﺣﺘﻰ ﺍﺭﻭﭘﺎﻳﻴﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﻤﺪﻥ
ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ . ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ٢٠٠٧، ﺩﺭ ﻃﻰ ﻳﻚ
ﻧﻈﺮﺳﻨﺠﻰ ﺑﺎ ﺷﺮﻛﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﻳﻜﺼﺪ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﻧﻔﺮ،
ﻛﻮﻟﻮﺳﻴﻮﻡ ﺟﺰﻭ ٧ ﺍﺛﺮ ﺑﺮﺗﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪﻩ
ﺷﺪ .
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ٢٠١١، ﻣﺒﻠﻎ ٢٥ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﻳﻮﺭﻭ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﻯ
ﺗﻤﻴﺰ ﻛﺮﺩﻥ ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎﻯ ﻛﻮﻟﻮﺳﻴﻮﻡ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻛﺎﺭ
ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺟﺰﻳﻰ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ، ﻫﺰﻳﻨﻪ ﺷﺪ . ﻳﻚ
ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻗﺪﻳﻤﻰ ﺍﻳﺘﺎﻟﻴﺎﻳﻰ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ : “ ﺗﺎ
ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻛﻮﻟﻮﺳﻴﻮﻡ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ، ﺭﻡ ﻧﻴﺰ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ
ﺍﺳﺖ.
ﺣﺪﻭﺩ ٦٠٠ ﺳﺎﻝ
ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﻛﻮﻟﻮﺳﻴﻮﻡ، ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ ﺗﺨﺖ
ﺟﻤﺸﻴﺪ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ . ﺍﺛﺮﻯ ﭘﺮﺷﻜﻮﻩ ﺑﺎ ﺯﻳﺮﺑﻨﺎﻯ ١٧٥
ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺘﺮ - ٨ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻛﻞ ﺯﻳﺮﺑﻨﺎﻯ ﻛﻮﻟﻮﺳﻴﻮﻡ . ﺑﺮ
ﺍﺳﺎﺱ ﺳﻨﺪﻫﺎﻯ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻜﺎﺭ - ﺧﺸﺖ ﻫﺎﻯ ﭘﺨﺘﻪ
ﺷﺪﻩ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ - ﺩﺭ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺗﺨﺖ ﺟﻤﺸﻴﺪ ﻫﻴﭻ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻯ
ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ، ﻣﻬﻨﺪﺳﺎﻥ ﻭ
ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻥ ﺍﻳﺮﺍﻧﻰ ﺩﺭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺷﺮﺍﻳﻂِ ﻛﺎﺭﻯِ ﻣﻤﻜﻦ
ﺍﻳﻦ ﺍﺛﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﺮﻯ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﻳﺪﻧﺪ .
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥ
ﺍﻳﺮﺍﻧﻰ ﺩﺭ ﺗﺨﺖ ﺟﻤﺸﻴﺪ ﺟﺸﻨﻬﺎﻯ ﺍﻳﺮﺍﻧﻰ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﻧﻮﺭﻭﺯ ﻭ ﻣﻬﺮﮔﺎﻥ، ﻛﻪ ﺭﻳﺸﻪ ﺩﺭ ﺁﺷﺘﻰ، ﻣﻬﺮ، ﻃﺒﻴﻌﺖ
ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻧﺴﺎﻧﻰ ﺩﺍﺭﺩ، ﺭﺍ ﺑﺮﭘﺎ ﻣﻴﺪﺍﺷﺘﻨﺪ . ﻫﻤﻪ
ﻧﮕﺎﺭﻩ ﻫﺎﻯ ﺣﻚ ﺷﺪﻩ ﺑﺮ ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎ ﻭ ﺳﻨﮕﻬﺎﻯ ﺗﺨﺖ
ﺟﻤﺸﻴﺪ ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﺟﺸﻨﻬﺎ، ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻣﻴﺘﻮﻟﻮﮊﻯ ﺯﻳﺒﺎﻯ
ﺍﻳﺮﺍﻧﻰاست
ﺗﺨﺖ ﺟﻤﺸﻴﺪ ﻣﺮﻛﺰ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﺧﻰ ﺍﺯ ﻣﺎ
ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ، ﺑﻪ ﻭﻳﮋﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺗﻨﺪﺭﻭﻫﺎ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﻃﻰ
ﻭ ﺑﺮﺧﻰ ﻣﺪﻋﻴﺎﻥ ﺭﻭﺷﻨﻔﻜﺮﻯ، ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺍﺛﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﻨﺮﻯ
ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻏﻴﺮﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭ ﻧﺎﺑﺨﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺗﺨﺖ ﺟﻤﺸﯿﺪ 32 ﻫﺰﺍﺭ ﻟﻮﺡ ﮔﻠﯽ ﺑﺪﺳﺖ آﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ
ﺍﻥ ﺷﺮﺡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﺳﺎﺧﺖ ﺍﯾﻦ
ﺑﻨﺎﯼ ﺑﺎﺷﮑﻮﻩ ﺑﯿﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺰﺋﯿﺎﺕ ﻣﺜل
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﻣﻬﻨﺪﺳﺎﻥ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﻧﻮﻉ ﺗﺨﺼﺼﯽ
ﮐﻪ ﺩﺍﺭند ﭼﻪ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺣﻘﻮﻕ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ،
ﻣﻠﺘﯽ ﻻﯾﻖ ﻫﺴﺘﯿﻢ، ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﺩﺍﻋﯿﻪ ﺩﺍﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ
ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻔﺘﺨﺮﻥ ﻭ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻟﻌﻦ ﻭ
ﻧﻔﺮﯾﻦ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﻇﻠﻢ ﻭ ﺳﺘﻢ ﺟﺒﺎﺭﺍﻥ ﻭ
ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ، ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻫﯿﭻ ﻣﻠﺘﯽ
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻤﺮ ﺑﻪ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ ﻣﻠﯿﺖ ﻭ
ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺧﻮﺩ ﻧﺒﺴﺘﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻳﻢ،
ﺩﺭ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﺮﻣﻪ ﺩﺍﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ
ﺭﺳﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﮔﻮﺵ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﮐﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺗﭙﻪ
ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﻫﺎﯼ 7000 ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻣﺪﻧﯿﺖ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ آﻥ
ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﻮﺩﺭ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﻣﻲ کنیم !
.
ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﺍﺭﻭﭘﺎ
ﺗﻔﺎﻭﺕ ( ﺗﺨﺖ
ﺟﻤﺸﯿﺪ ) ﺑﺎ ( ﮐﻮﻟﻮﺳﯿﻮﻡ)
*************************
من
تا الان نمیدونستم مثنوی هفتاد من چیه . . .
فکر میکردم به خاطر طولانی بودن یا وزین بودن
مثنویه !!!
ولی این شعر مولوی داستان هفتاد من مثنوی را
برای من وشماروشن میکنه . . .
مثنوی هفتاد "من"
مولوی:
مَن(۱) اگر با
مَن(٢) نباشم میشَوَم تنهاترین
کیست با مَن(٣)
گر شَوَم مَن(۴) باشد از مَن(۵) ماترین
مَن(۶) نمیدانم
کیاَم مَن(٧) لیک یک مَن(٨) در مَن(٩) است
آن که تکلیف
مَنَ(١۰) اَش با مَن(١١) مَنِ(١٢) مَن(١٣)
روشن است
مَن(١۴) اگر از
مَن(١۵) بپرسم ای مَن(١۶) ای همزاد مَن(١٧)
ای مَنِ(١٨)
غمگین مَن(١٩) در لحظههای شاد مَن(٢۰)
هرچه از مَن(٢١)
یا مَنِ(٢٢) مَن(٢٣) در مَنِ(٢۴) مَن(٢۵) دیدهای
مثل مَن(٢۶)
وقتی که با مَن(٢٧) میشوی، خندیدهای
هیچ کس با مَن(٢٨)
چنان مَن(٢٩) مردم آزاری نکرد
این مَنِ(٣۰)
مَن(٣١) هم نشست و مثل مَن(٣٢) کاری نکرد
ای مَنِ(٣٣) با
مَن(٣۴) که بی مَن(٣۵) مَن(٣۶) تر از مَن(٣٧)
میشوی
هرچه هم مَن(٣٨)
مَن(٣٩)کنی، حاشا شوی چون مَن(۴۰) قوی
مَن(۴١) مَنِ(۴٢)
مَن(۴٣) مَن(۴۴) مَنِ(۴۵) بیرنگ و بیتأثیر
نیست
هیچ کس با مَن(۴۶)
مَنِ(۴۷) مَن(۴۸) مثل مَن(۴۹) درگیر نیست
کیست این مَن(۵۰)؟
این مَنِ(۵۱) با مَن(۵۲) زِ مَن(۵۳) بیگانهتر
این مَنِ(۵۴)
مَن(۵۵) مَن(۵۶) کُنِ از مَن(۵۷) کمی دیوانهتر
؟
زیر بارانِ مَن(۵۸)
از مَن(۵۹) پُر شدن دشوار نیست
ورنه مَن(۶۰)
مَن (۶۱) کردنِ مَن(۶۲) از مَنِ(۶۳) مَن(۶۴)
عار نیست
راستی . . .
این قدر مَن(۶۵) را از کجا آوردهام !!؟
بعد هر مَن(۶۶)
بار دیگر مَن(۶۷) چرا آوردهام !!؟
در دهانِ مَن(۶۸)
نمیدانم چه شد، افتاد مَن(۶۹)
مثنوی گفتم که
آوردم در آن هفتاد من(۷۰) . . . !!!
توصیه حضرت امام حسین (ع) در
روز عاشورا
انی لا اری الموت الا سعاده ،
ولا الحیات مع الظالمین الا برما
من مرگ را جز سعادت نمی دانم
وحیات وزندگی کردن با ظالمین
جز نکبت نمی دانم
ودر ساعات پایانی عمر :
حق الناس
محور اصلی سخنان آن حضرت در
روز عاشورا بود
وفرمود آن کس که حق الناس
برگردن داشته باشد از اردوگاه اسلام خارج است
ازسخنان دیگر آن حضرت
:
ظلم بد است وسرنوشت انسان را
تباه می کند ودیری نمی پاید که سرنگون می
شود ، دنیا برای هیچکس ماندگار نیست
نیازی به انتقام نیست
نیازی به انتقام نیست ، فقط
منتظر بمان
آن ها که آزارت می دهند ،
سرانجام به خود آسیب می زنند
اگر بخت مدد کند
خداوند اجازه میدهد نظاره
گرشان باشی
در دیاری که در او نیست کسی
یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار
کسی
گياه آدور
آدور خاک کویر
در
هزاروسیصد و هفده
به ناز در کویر یزد ایران دیده باز
کرده سلطان زاده
با نام حسین حال ، بشنو شرح فرجام حسین
از دیار سخت
کوشان وطن نسل خرم شاهی عصر کهن
ازتبار مردم
یکتا پرست آن مسلمان گشتگان بی شکست
کودکی در
دوم تیر
،آن زمان شد تولد باز کرده دیدگان
آن
محمد ، آن حسین
سخت کوش پیشتر از مدرسه پیک
سروش
نور قرآن
را به جانش بردمید کودکانه راه زیبا
برگزید
با هدایت
درس خود آغاز کرد دیدگان معرفت را باز کرد
رخت روحانی تنش
پوشیده اند مهر ایمان بر دلش تابیده اند
از ازل آموخت
تدبیر درست
انتخاب ومصرف از روز نخست
آن سه اش چون
بوده حد اعتدال برگزیده راه در سوی کمال
عزم تحصیل در
دبیرستان گرفت با طبیعی رشته ، روح وجان
گرفت
صحن ایرانشهر
، درس آغاز کرد حق مسیر رشد اورا باز کرد
آزمون طب او در
اصفهان داده با توفیق ، در نصف جهان
گرچه آسان
درطبابت شد قبول لاجرم با مشکلاتش شد ملول
باز هم نومید ،
از مشکل نشد نا امید از ناجی فاضل نشد
از گیاه آدور
خاک کویر درس ها بگرفت ، تا شد سخت
گیر
آن قدر پیکار با
مشکل نمود تا مراد خویش را حاصل نمود
شرط دانشگاه طب
اصفهان بوده ضامن تا کند تحصیل در آن
آن غریبستان
نموده پرس وجو در دل بازار آن با گفتگو
بر مهاجر تاجر
یزدی رسید ضامنی جز او در آن وادی ندید
با توکل شد
تفضل رهگشا گشته سلطان زاده
با طب آشنا
باقناعت ، با قنات و با قنوت
آشنا شد داده سیقل بر وجود
سال سوم آمده از
اصفهان تا به دانشگاه تهران آن زمان
آشنا شد با قریب زنده یاد
کرده شاگردی آن نیکونهاد
از هزاروسیصدوچهل
با قریب دوستی و هم رهیش شد نصیب
عشق وایمان و
فداکاری ازاو روز و شب آموخته یاری از او
داده فرمان همایش
تا قریب همتی کردند یاران طبیب
کنگره کودک از
روز نخست کرده سلطان زاده بنیانش درست
بعد سی و هشت ،
سال آن کارزار یاد شیرینش بمانده یادگار
این اهورایی
پرست کارزار شد طبیب قابل بیمار زار
با تخصص،
کودکان را یار شد فوق هم بگرفته وغمخوار
شد
در پی تکمیل طب
کودکان چند ماهی کرده آمریکا اوستاد
آن جا چه خوش
اقبال شد در عفونت ، فوق در اطفال شد
در نقاط دور و
محروم وطن یار شد ، غمخوارشد ، بر
انجمن
شد
طبیب بندر دیلم
به شور کرده از دشواری راهش عبور
بانی درمانگه دیلم شده
زخم جان خلق را مرهم شده
باز سازی شد
بنایش این زمان سیزده فوق تخصص شد در آن
خادمی بر مردم
دیلم کنند یاد سلطان زاده بیش و کم
کنند
خاطراتی از پدر
دارد حسین راز آن در و گهر دارد حسین
شد برادر آن زمان
که لاعلاج داشت بابا از خدا یک احتیاج
گفته ده سال عمر
من از من ستان تا کنی بر عمر فرزندم عیان
حق اجابت کرده آن راز پدر
دیده بست و ده سال مانده پسر
بسکه سلطان زاده
شد دانش پژوه شد مشاهیر زمان بی گفتگو
یزدیان با نام
این فرزانه شان افتخار گوهر یک دانه شان
چهره اش تندیس کردند عاشقان
شد مشاهیر همیشه جاودان
بعد پنجاه سال
کار این نگار طب کودک را شده غمخوار و یار
شد خیابانی به
نام پروفسور نام سلطان زاده بر تر ز
در
باتلاش وپشتکار
وبا امید تا به
استادی تمام
خود رسید
گرشده در طب
کودک پروفسور
با تواضع خوش درخشد همچو
در
ای توسلطان زاده
درد آشنا ای
کویری زاده ی بی ادعا
راز خوشبختی توبانوی توست
در ره تاریک ، اوسوسوی توست
چون وجودت
عطر زهرا
می دهد هرچه خواهی یار ، آن را می دهد
یک طبیب همچون
رضا
پرورده ای چاره جو بر مبتلا پرورده ای
بس
امیر هدای
تو غوغا نمود صد گره از اهل عمران وانمود
سازه گستر از
تبار راستان فخر ایران گشته و ایرانیان
ای عزیز پاک زاد
و نیکنام بس که خوبی جاودان مانی مدام
بس اثر از خویشتن
بگذاشتی چون نهال بی شماری کاشتی
ریشه چون آدور
، داری در کویر
سبز
می مانی تو ای روشن ضمیر
" دولت "
نجواگر هر اهل درد می سراید شرح حال چون
تومرد
تاریخ 14 آذر 1395 تهران : احمد دولتخواه
تقدیم به استاد فرزانه ، حکیم وفیلسوفی از
دیار کویریزد
استاد محمد حسین سلطان زاده با سپاس احمد
دولتخواه
معرفی 12 نفر
مفاخر برتر دبیرستان ایرانشهر
تندیس
پروفسور سلطان زاده اهدایی موزه مشاهیر یزد
اهو که در
وسظ خیابان به بچه هاش شیر میدهد و ماشین ها
از دور به احترام مادر شیرده متوقف میکنند
بسیار ارزنده است و درسی است برای همه مردم.
پروفسور
سلطان زاده
ادیسون به خانه بازگشت
یادداشتی به مادرش داد، گفت :
این را آموزگارم داد گفت
فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در
چشمان داشت برای کودکش خواند:
"فرزند شما یک نابغه است و
این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را
خود بر عهده بگیرید"
سالها گذشت مادرش درگذشت.
روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن
بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد
برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو
کرد آن را در آورده و خواند، نوشته
بود:کودک شما کودن است از فردا او را به
مدرسه راه نمی دهیم. ادیسون ساعتها گریست
و در خاطراتش نوشت:
"توماس ادیسون کودک کودنی
بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد."